من و ایزابلا یکی از آن روزهایی را تجربه کردیم که چهار ساعت وقت می‌گذاری تا درباره کاری که می‌خواهی انجام دهی تصمیم بگیری و بعد وقتی برای انجام آن نداری؛ به همین دلیل در حالت‌هایی که باعث می‌شود بی‌استخوان به نظر برسی تلویزیون تماشا می‌کنی.

اکنون آنجلین مجبور است از چیزی آگاه شود. درست زمانی که فکر می‌کردم می‌توانیم اجازه دهیم کمیته آگاهی دانش‌آموزان با وقار و متانت و در آرامش بمیرد مانند یک فیل پیر باشکوه آنجلین مجبور است از چیزی باخبر شود.

وقتی بابا امروز صبح این مسئله را پیش کشید، به این نکته اشاره کردم که نمرات من در همه ی درسها غیر از ریاضی خوبه. بابا گفت: «باید توی همه ی درس ها موفق باشی.» من گفتم:«اصلا این روزا کی به ریاضی احتیاج داره؟» بابا گفت:«من. من حسابدارم. شغلم اینه. خرج خونه رو از همین راه درمیاریم.» من گفتم:«بابا، اگه قرار بود همه مثل تو ریاضیشون خوب باشه، دیگه مجبور نبودن تو رو استخدام کنن. قبول کن، هر چی آدمای دور و برت کمتر از ریاضی سردربیارن، وضع خونواده ی ما بهتره.» و دهن بابا مثل یه کتاب ریاضیات بزرگ و قدیمی بسته شد. با بیچارگی به مامان نگاه کرد. با خودم فکر کردم، جواب رو حال کردی، جناب ریاضیدان؟

فکرها و پیشنهادهای ساده برای بهتر زندگی کردن در خانواده، مدرسه و اجتماع

وقتی جیک جعبه‌ی عجیب حاوی انگشت بریده را باز کرد، به طور اتفاقی دروگر ترسناک را احضار کرد تا او را به سیاه‌چال ابدی بفرستد. حالا جیک در حال فرار است اما خوشبختانه او تنها نیست و می‌تواند اشباح را ببیند و با آنها حرف بزند. جیک و همراهانش ماموریتی دارند. باید سفارت مردگان را پیدا کنند و آنجا پناه بگیرند. اما رفتن به سفارت نیز دردسرهای خودش را دارد و ممکن است آنطور که جیک امیدوار است، جای امنی برای آنها نباشد…